دربست، بلوار الیزابت، سرفلسطین



کوچکم!

گفته‌اند برایت نامه بنویسم. برای تو. تویی که در منی و منی که در توام. تاوانی سخت‌تر از این هم مگر هست؟ نیست. نوشتن کار من نیست. کار توست. من پخته‌خوارم. سال‌هاست. تویی که واژه‌ساز بودی. تعمیرکار چیره‌دست واژه‌ها. من سال‌هاست کلمات قی کرده‌ی دیگران را نشخوار می‌کنم. من حالا ناچارم. تو نیستی اما. تو می‌نویسی. تو می‌خوانی. تو می‌خندی. از ته دل. و اسب‌های دریایی را توی هشتیِ گل‌خانه خشک می‌کنی. گفتند بنویس. اینجا. در ملأ عام. برای تو. خطاب به تو. چطور می‌شود آخر. گفتند بنویس. و من نمی‌‌خواستم تو را با کلمه‌ها عریان کنم. باورکن عزیزم. من حرفی برای تو ندارم. خبری ندارم. هشداری ندارم. سرنوشتم را نمی‌خواهم عوض کنی. تو را نمی‌شکنم. من به دنبال تو می‌آیم. قدم به قدم. متر به متر. فرسخ به فرسخ. سال به سال. هرجا که تو خواهی در پی‌ات کِشانده می‌شوم. خوب است؟ بیراهه‌ای باشد اگر هم گله‌ای نیست از تو. مرا در خاک‌ها بغلطان. میان طوفان‌ها بایستانم. دور آتش‌ها خواستی اگر، برقصانم. آنقدر نگریز از من. بیا قایم باشک‌بازی کنیم. تو چشم بگذار و مرا پیدا کن. برایم کتاب بخوان. درخت زیبای من را بخوان. نه‌ نه قصه‌های مجید را اول بخوان. در تاریکی اتاق ورق بزن. نگران چشم‌های من نباش. تو فراز شده‌ای از من! نامه به ده‌سال پیش از این؟ هه. مضحک‌تر از این هم مگر هست؟ تو جدا از منی مگر که چیزها برایت بنویسم؟ چه دیوانه‌ام تو. پس بگذار این‌جور برای تو بنویسی. بگذار بنشینیم و میان شناسه‌ها فتنه برپا کنیم. مثل حالا که دارم قواعد نحوی را زیر پا لگدمال می‌کنی. یا همین‌حالا که نشسته‌ای و قلبم در سینه‌ات جا نمی‌شود. خودت در پیِ منی یا در پی تو؟

می‌خواستم برایت تعریف کنی که تو هیچگاه به رویاهایت نمی‌رسم. و چطور شب‌های زیادی برایشان اشک می‌ریزی. اما رو می‌کنم به من و می‌گویم چه‌سود؟ چرا به حرف همه گوش دادی جز خودم؟ نادان! من تو را نابود کردی و تو که اکنون بلاتکلیف‌ترین بشر هستم بدتر از کنه چسبیده‌ای به تو. راستش دیگر من را نمی‌شناسم. حتی چشم‌هایم دیگر شبیه تو نیست. هان؟ موهایت را فراموش کردم؟ این روزها اگر وقت کردی بنشین جلوی آینه و موهای تو را بباف تا می‌توانم بباف. چه کردی با خودم؟ گمم کردی. در دوازده‌ سالگی یا بیست و دو سالگی؟ در شانزده‌سالگی اما هشت بیل و‌‌‌ تبر دیدم در راه. و یکی خیزران. و دوتا مِیداف. یکی روی تابلوی کلاس با ماژیک مشکی نوشته‌بود: « احتمال بارش سنگ از زیر نیمکت‌ها» خطر در کمین من است یا تو؟ من دیدم که چطور ترس آمده‌بود در تو. بیا تا دیر نشده برگرد بهش. دلم در نبود من در خودش کنجله شده بچه. پیدایش کن. تو را به جان چشم‌هام پیدایش کن. یک تکه در بلوار. دو تکه در خانه‌ی محله‌ی جُفره. نیم‌تکه جوش خورده در لولای در انبار. سه تکه و ربع. سه تکه و ربع.لعنتی سه تکه و ربع را موریانه‌ها خوردند. ای بر‌ پدرشان لعنت. نیم تکه هم زیر درخت انجیر خانه‌ی مهردادینا. بابا گفت موقع اعدام شلوارش را خیس کرده‌بوده. پنج صبح. من گفتم: دیشب تا صبح خوابم نبرد بابا و به دکمه‌ها نگاه کردم. لاجوردی و صورتی و سبز مات. مهرداد گفت: برایت دکمه جمع کرده‌ام گلاویژ و مشتش را باز کرد و‌ نشانم داد. گفتم: این همه!!! از کجا گیر آوردی؟ گفت: از روی میز خیاطی معصوم؛ باز هم برایت می‌آورم. گفتم: گیر نیفتی. خندید: حواسم هست. حواسش نبود. گیر افتاد. هم آن روز. هم سال‌ها بعد.

سه‌ربع تکه‌اش جامانده میان تو. خودم را بشکاف. دستت را بگیر و با منقاش مرا از خودم بکش بیرون. داریم تمام می‌شویم ناجی. دستم را بده به من.

 

ارادتمند تو

خودت


 فرشته یک‌روز در کانالش از قول مهدی صالح‌پور نوشته‌بود: «تابستان بلاگرها برمی‌گردند.»

تابستان که شد من برگشتم. جسته‌گریخته شاید، اما برگشتم. اول به خودم بعد به وبلاگم. حالا که برای خواندن وبلاگ‌هایتان، اینوریدر را باز کردم، دیدم که سپینود ناجیان هم برگشته یک‌ماه پیش. پسِ سال‌ها آمده و برایمان از خودش و کاروبارش می‌نویسد.‌ در یکی از پست‌ها از کارگاه نوشتنی که دارد برپا می‌کند نوشته و گفته که ترس از فراموشی و دلهره‌ی بی‌اعتناییِ آدم‌ها به آگهی‌اش را داشته و دیده که چطور هنوز زنده است در خاطرها و بغضش ترکیده. سپینودِ همشهری داستانِ آن‌همه سالمان. سپینودِ عزیزمان. بی‌عاطفه‌ایم اگر خوش‌آیندمان نباشد.


 

سه نفر بودیم. صبح تا ظهر، میان کوچه‌های کهنه‌سال پرسه زده‌بودیم. نبش یکی‌ از کوچه‌ها ایستاده‌ بودیم به تماشای بساط یک‌ دست‌فروش که تزئینات دریایی می‌فروخت. یک‌ برگه هم چسبانده بود بالا سر اجناس که [به ما دست نزن]. من‌ اما دست زدم‌. یواشکی ترتیبشان را بهم ریختم. نه تذکری شنیدم. نه چشم غره‌ای دیدم و نه هیچ. ساعت‌ها بعد، عمارت‌ها را دیده بودیم و در بالکن تجارت‌خانه‌ی ایرانی به نوبت عکس انداخته بودیم. سخت راه رفته‌ بودیم. خسته بودیم. من کمی بیشتر. آن‌ها تند قدم برمی‌داشتند. من پاکشان تعقیبشان می‌کردم. چند متری از دخترها عقب افتاده‌ بودم که اول، در را دیدم بعد این‌ میز بلاتکلیف را در برابرش. ایستادم و نگاهش کردم. شبیه هم بودیم. هر دو جا مانده‌ بودیم.


دیشب که داشتم اتاقم را مرتب می‌کردم، تونیک نارنجیم را پشت کیف و جعبه‌های کفش پیدا کردم. حوالی ساعت نه بود شاید هم ده. از رخت‌آویز سر خورده بود و افتاده‌بود ته کمد. توی جیبِ کوچکش، یک هسته‌ی زردآلو بود. پلی لیست تازه رفته بود روی آهنگ‌های خارجی. لای پنجره باز بود و پرده‌ را انداخته‌بودم. شرجی می‌ریخت به اتاق و پنکه سقفی بیهوده می‌دوید. داشتم [ناتالیا لافورکاده] گوش می‌کردم و لابلای آویختن و تا زدن لباس‌ها، سرم را تکانکی می‌دادم و غرق موسیقی، آرام می‌رقصیدم. اتاق دم‌کرده‌بود و حالا هسته‌ی کهنه‌ای توی دستم بود. هرچه فکر کردم یادم نیامد این‌ یکی جا مانده‌بود یا عمدا پنهانش کرده‌بودم که بعدا بشکنم. باید فکر می‌کردم. بعد چه شده‌بود که یادم رفته بود یک هسته‌ی کوچک زرد‌آلو توی جیبِ تونیکِ نارنجی رنگم منتظر است؟ چه شده‌بود که دیگر سراغ تونیک نارنجی رنگم نرفته‌بودم؟ چرا از بین این‌همه سارافون و مانتو و تونیک آویزان‌شده در کمد، این‌یکی باید از رخت‌آویزش سُر بخورد برود پشت جعبه‌ی مشکیِ آدیداس و از چشمم دور بماند؟ داشتم به این ها فکر می‌کردم و به آن شب که از آن سوی پرده صدای لخ لخ دمپایی شنیدم و بی که سرم را بجنبانم دیدم پشت شیشه‌ها مردی ایستاده. نیم‌رخی تاریک از سایه‌اش. زیرچشمی نگاهش می‌کردم. داشت با کسی صحبت می‌کرد و حوالی پرده‌ی روشنم پرسه می‌زد. عطر خوش مردانه‌ای از شیار پرده‌ها نشت می‌کرد به اتاق و می‌غلتید به ریه‌هام درحالی که پوسیده‌ی هسته‌ای جامانده بود توی دستم. مرد گهگاهی می‌ایستاد روبرویم و احتمالا داشت به سایه‌ام که روی پرده افتاده بود نگاه می‌کرد. به سایه‌ی دستم که گرفته‌بودم جلوی صورتم. سایه‌ام شبیه مجسمه‌ی دختری بود که موهاش را یله داده به شانه‌هاش و دارد مناجات می‌کند. سایه‌ای که تا یکی دودقیقه قبل آرام  می‌رقصید و حالا یکباره مؤمن شده‌بود. اگر خوب دقت می‌کرد شاید می‌توانست هسته‌ی زردآلوی کف دستم را هم ببیند. در حالی‌که هیچ‌وقت نمی‌فهمید چطور قبل‌اش خزیده بود توی جیب تونیک نارنجی‌رنگم و پناه گرفته‌بود و قبل‌ترش، تابستان پارسال، توی تراس خانه‌ی مرجان که هوا دم‌کرده‌بود و پیراهن‌هایمان به تنمان چسبیده‌بود. برق رفته بود. چهارنفربودیم و تراس بوی چمن می‌داد. هرکدام پاره‌کاغذی گرفته‌بودیم زیر گلوگاهمان و باد می‌زدیم خودمان را. و زیر پایمان کارتن یخچال انداخته بودیم. کاغذهای نازک توی دست‌های عرق‌کرده‌مان، نم برمی‌داشتند. آنقدر که توی مشتت می‌فِشُردیشان، خمیر می‌شدند. فروغ ناخنش را می‌جوید:« باز تابستون شد، شروع شد» 

مینو گفت:«چی؟»

«حکومتِ اداره ی برق دیگه»

ایستاده بودم لب تراس و پایین را نگاه می‌کردم. تاریکی کوچه به کبودی می‌زد. زن‌های همسایه با چادرهای رنگی و تک‌وتوک مانتوی نخی آمده‌بودند توی کوچه نشسته بودند و پچ‌پچه می‌کردند. چندتاشان چای می‌خوردند. حتی تصورش هم در آن هوای شرجی‌زده، سنگین بود و بند می‌آورد نفس را. در تراس روبرو، دختری تنها روی صندلی نشسته بود و به تراس ما نگاه می‌کرد. بعد سرش را انداخت پایین و با گوشیش ور رفت. مینو گفت:« ولی کاش داخل می‌موندیم. انقدر شرجی نشسته روم که موهام وز شده. مانتومم حالا شوره می‌بنده» مرجان داشت می‌شمرد:«چهل و سه، چهل و چهار، چهل و پنج.»  فروغ گفت: «فکر می‌کنی بابا. داخل بدتره. لااقل اینجا هر نیم‌ساعتی یه بادی می‌خوره بهت» 

«پنجاه و دو، پنجاه و سه، پنجاه و چـ.» آمدم نشستم کنارشان: « اینا چجوری می‌تونن چایی بخورن؟»

«پنجاه و هفت، اینا کار هر شبشونه. عادت کردن. پنجاه و هشت.»

گفتم:« آخیش. دیوار چه خنکه» فروغ دست‌هاش را چسباند به دیوار. 

«شصت و دو، شصت و سه، شصت و چهار. شصت و چهارتاس. نفری ۱۶ تا سهمتونه» 

گفتم:«پس برو گوشت‌کوبو وردار بیار» 

«تو این تاریکی؟ چه می‌دونم تو کدوم کابینته. وایسین برق بیاد»

«نمی‌تونم زیاد بمونم. میان دنبالم»

«یک‌ساعت پیش برق رفته الاناست که بیاد»

مینو گفت:«میگم این هسته‌ زردآلو‌ها رو با صابون شستین؟ یا همینجوری خشک کردین؟»

فروغ گفت:«هه.اینو»

مرجان گفت:« این رفیقت چی میگه؟»

گفتم: «ول کنید بابا. یه چیزی گفت حالا. می‌دونستین مریم چهارشنبه میاد؟ قراره دوهفته بمونه»

فروغ گفت چیزی بر پوست گردنش می‌سُرد انگار. مرجان پشت گوشش را خاراند و گفت:«خیال می‌کنی.» جمله‌اش تمام نشده‌بود که فروغ با جیغ کوتاهی پرید سمت ما. جانور نیشش زده‌بود. گفت: « نمی دونم مار بود. عقرب بود.»

«رفت تو لباست؟»

«نه انداختمش. رفت پشت حسن یوسفا»

مینو نور را انداخت پشت برگچه‌های سبز و‌کبود. یک هزارپای کوچک بود. مرجان تکه‌ای از کارتن کند و داد دستم. هزارپا را فشردم روی سرامیک، طوری که کثافتش پشنگ نزند به دیوارِ سبزرنگ. و همان موقع خیابان روشن شد و صدای کولرها پچ‌پچه‌های مرموز زن‌ها را بلعید. زن های همسایه صلوات فرستادند و بلند شدند. یکی یکی پشت چادرهاشان را می‌تکاندند و خداحافظی می‌کردند. زیر نورِ نارنجیِ خمارِ تراس، هسته‌های زردآلو پهن شده بودند توی سینی. صندلیِ تراس روبرویی خالی بود. ماشینی جلوی ساختمان نگه داشت. و نسیمِ خنکی خورد توی صورتم. بوی زهم دریا می‌داد. چند ثانیه بعد، گوشی توی جیبم ویبره رفت از ماشین پایین ساختمان، آهنگ مکزیکی ملایمی به گوش می‌خورد. مینو ایستاده بود لبه ی تراس و نگاهش می‌کرد. با خودش زمزمه کرد: «هنوزم ناتالیا لافورکاده؟» و لبخند خفیفی زد. ابروی چپم بی اختیار رفت بالا و پرسیدم: « هنوزم؟؟؟ مگه می‌دونی همیشه چی گوش میده؟» و حیرتی مرموز بر چهره‌ی هردومان ماسید. حرف را عوض کرد. گفت: «مریم چهارشنبه میاد حتما؟» گفتم: «به احتمال زیاد.» مرجان در تراس را نبسته بود. چشمم افتاد به فروغ که رفته‌بود توی هال. پیرهنش را زده بود بالا. چشم‌هاش را بسته‌بود و روبروی کولر ایستاده بود. به مینو گفتم:«اینو.» و با سر اشاره کردم به فروغ. مرجان کابینت‌ها را یکی‌‌یکی باز و بسته می‌کرد و خبری از گوشت‌کوب نبود. کیفم را برداشتم . مینو کاغذها را از روی زمین برمی‌داشت: «نمی‌مونی؟» چه می‌شد کرد؟ محمود تکست داده بود: «رسیدم دم در. بیا پایین.» میان آن کوچه‌ی طولانی ماشین را نگه داشته‌بود و صدای ناتالیا توی هوا منتشر می‌شد و از درز پنجره‌ها نشت می‌کرد توی خانه‌ها. ات دور نور تیرچراغ برق‌ها طواف می‌کردند. و چشم‌های فروغ هم‌چنان بسته‌ مانده بود و بادِ مستقیمِ خنک موهای وِزش را می‌پراکند سمت شقیقه‌هاش. در ماشین را که باز کردم ناتالیا بلندتر خواند. مینو داشت صدایم می‌کرد. بالا را نگاه کردم. توی تراس کسی نبود. محمود گفت:«سوارشو دیگه. یک‌ساعته معطلتم». سوار شدم در را نبسته، دیدم مینو دارد می‌دود سمت ماشین. تمام پله ها را دویده‌بود. نفس نفس می‌زد و‌ گونه هاش سرخ شده بود. گفتم: «چی‌شد؟» گفت: « گوشت‌کوب پیدا نشد آخرش. مرجان گفت هرکی سهمشو ببره خونه» و رو به محمود سلام کرد. محمود سرش را تکان داد. مینو دست‌های کاسه‌وارش را چسبانده بود بِهَم و هسته‌ها را طوری می‌ریخت توی جیب کوچکم که انگار دلش می‌خواست هزارسال طول بکشد آن لحظه. گفت:« ببخشید تو کیسه فریزری نریختم گفتم تا مرجان پیدا کنه و بیام پایین، رفتین دیگه» گفتم:«باشه. ممنون» سر کوچه که پیچیدیم محمود گفت: « مینو چه تغییر کرده.» سرم را تکیه دادم عقب و گفتم: «هوم. تغییر‌کرده» و چشم‌هام را بستم. مثل فروغ. 

.

.

.


[مخاطب در حال عبادت است. لطفا بعد از شنیدن صدای بوق پیغام خود را بگذارید]


«مینو سلام. دیشب که داشتم کمدمو . هیچی ولش کن. خواستم بگم که.فصلِ وِز‌شدن موهای شرجی‌زده‌ست. مریمم برگشته. فردا عصر که تَف آفتاب خوابید، جمع شیم تراس خونه‌ی مرجان؟»


حنابندان یکی از اقوام پدری بود. پیراهن بلند پر زرق و برقی پوشیده‌بودم با ساپورت سیاه براقی که به پا داشتم. و کفش‌هایی بلند. خیلی بلند. روی پنجه قدم بر می‌داشتم. به زحمت از زمین کنده می‌شدم. و به سختی راه می‌رفتم. ما دیرتر رفته‌بودیم. جشن باشکوهی بود. و انتهای تالار هیچ پیدا نبود. با روشنایی کم و چراغ‌ها همه زرد بودند. پیچیده در لوسترهایی گران و تیره. مجمعه‌ها خاموش و نور خماری در تالار یله بود. آدم‌ها در هم می‌لولیدند و هرم نفس‌هاشان فضا را گرم کرده‌بود. و‌ من نمی‌دانستم مهمانی از آن کیست. مامان را در خانه جا گذاشته‌بودیم. و من مدام یادم می‌رفت و برمی‌گشتم و لابلای آدم‌ها چشم می‌دواندم تا پیدایش کنم. بعد یادم می‌آمد. آسوده بر می‌گشتم سرجایم. روی صندلی‌ای سرخ و مخملی. پشت آن میز بزرگ مستطیلی شکل که لبه‌اش آدامس چسبیده‌بود و فقط من بودم که می‌دیدم. روی میز، ظرف بزرگی بود. نقره‌ای و پایه‌بلند. و کنارش چند کاسه‌ی بلور کوچک و چندتایی قاشق. و یکی دوتا نمک‌دان شیشه‌ای. من ایستاده‌بودم و کمرم را به سمت وسط میز خم کرده‌بودم و مراقب بودم که آدامس به پیرهنم نچسبد. دور بودم از ظرف. خیلی. و عجیب‌تر آن‌که دست‌هام به راحتی به ظرف می‌رسید. از آن ظرف بزرگ، چندقاشق انار دان‌کرده ریختم در کاسه‌ای. و نمکدان را روی کاسه تکاندم. چیزی از سوراخ‌ها درنمی‌آمد. نمک‌ها عرق کرده‌بودند و به دیواره‌ی نمکدان چسبیده‌بودند. انار ترشی بود و من ضعف داشتم و قاشق را پر می‌کردم و به دهان می‌گذاشتم. یکهو چند دانه انار از لبه‌ی قاشق افتاد و کمی لباسم را لک کرد. یک خانم که مسئول پذیرایی بود، متوجه شد و رفت پنبه و شیرپاکن آورد و لباسم را تمیز کرد. تشکر کردم و گفتم انارتان خیلی خوشمزه‌ست. کنارم نشست و گفت این‌ها را پسرم از شیراز آورده. گفت دیدیم زیاد است باقی‌اش را در انبار تالار قایم کرده‌ایم برای خودمان. گفت می‌خواهی برایت چندتایی کنار بگذارم و وقت رفتن ببری؟ گفتم چه آشنایید شما! گفت مرا یادت نیست؟ من روح‌انگیزم. در مطب دکتر نجفی،‌ منشی بودم. هفده‌سال پیش. تو آن‌موقع خیلی بچه بودی. بعد یکی صدایش کرد و باید می‌رفت. بلند شد و گفت حالا باید عودها را روشن کنیم و از جیبش شش عدد عود درآورد و نشانم داد. گفت تنگی‌نفس دارم و این عودها پدرم را درآورده‌اند. و در تالار به راه افتاد. به هر ستون که می‌رسید عودی روشن می‌کرد و در سوراخ دیوار جا می‌داد. کم‌کم لابلای جمعیت گم‌اش کردم. تالار چهار ستون داشت و من نفهمیدم با آن دوتا عود اضافی چه کرد. دست‌های عروس و داماد را حنا گذاشته‌بودند و سینی بین خانم‌ها دست به دست می‌شد. به میز ما که رسید یک دختر هم‌سن و سال خودم، برایم حنا گذاشت. کف هر دو دستم را. گفت تکان نده تا خوب رنگ بگیرد. و روی‌شان سکه‌ی دویست‌تومانی گذاشت و فشار داد. و با سینی حنا، رفت سراغ میزهای عقب. و کمی بعد، یک پسربچه آمد کنارم نشست. به پشت سرم اشاره کرد و گفت آنجا خیلی شلوغ بود حواسم پرت می‌شد و دفتر و کتابش را روی میز گذاشت و از جامدادی‌اش مداد درآورد. حوصله‌‌ام سر رفته‌بود. یک لحظه برگشتم و‌ پشت سرم را نگاه کردم. صندلی‌های عقب سالن پر شده‌بودند و همه داشتند انار می‌خوردند. من باز یادم رفت که مامان را در خانه جا گذاشته‌ایم. از جایم بلند شدم و دیدم که ساپورتم کمی خاک گرفته و دیگر براق نیست. پشت یکی از میزها، عمه زیبا را دیدم. نشسته‌بود. تنها بود و‌ برعکس همه انار نمی‌خورد. با دست اشاره می‌کرد که بیا. رفتم سمت‌اش. اطرافمان همهمه بود و با صدای بلند باید حرف می‌زدیم. گفت جنس ساپورتت چرمه عمه؟ گفتم نه پلاستیکه اما ضخیمه. گفت پس باید واکس‌اش بزنی عمه، وگرنه زود خراب میشه. و به سرفه افتاد. طوری که صورتش سرخ شد و نفسش بالا نمی‌آمد. و از چشم‌هاش اشک می‌ریخت. صندلی عمه به یکی از ستون‌ها چسبیده‌بود و من دستم نمی‌رسید عود را بردارم و دودْ مستقیم به سمتم می‌آمد و دماغم را می‌سوزاند. به پشت سر برگشتم و با نگرانی به عمه نگاه کردم. روح‌انگیز بود. داشت سرفه می‌کرد و توی دستش چیزی شبیه واکس بود. گفتم بروم خانه. و راه افتادم. تک‌وتنها. بیرون تالار هوا سرد و خیس بود و هنوز نمه‌بارانی می‌آمد. چندجایی هم آب جمع شده‌بود. یکی از ریسه‌ها توی محوطه افتاده‌بود و چندتا از لامپ‌هاش ترکیده یا شکسته‌بودند. یک‌ آقا کنار ریسه‌ قدم می‌زد و همان‌طور که سیگار می‌کشید با نوک کفش، خرده‌های شکسته ی لامپ‌ها را کنار زد. گفت شیشه‌ها پایت را زخم نکنند. و من دیدم که کفش‌ پایم نیست و به‌جای آن ساپورت شلوار جین گشادی به پا دارم. مرد گفت خیابان‌های شهر آب‌بند شده‌اند و نزدیک خانه‌تان هم آب ایستاده، دورتر پارک کن و بقیه را پیاده‌ برو؛ یادت نرود. و سیگارش را توی آب انداخت و دور شد. بعد دیدم کف ماشین، انار ریخته‌اند. و من می‌خواستم برگردم و از روح‌انگیز ظرف یا نایلون بگیرم و انارها را جمع کنم اما دیدم که ریسه‌ها همه خاموش‌اند و محوطه‌ی تالار تاریک تاریک است و هیچ صدایی نمی‌آید. ساختمان کهنه و مخروبه است و خبری از آن تجمل و شکوه نیست. و کنار دیوارش یک کپه مو ریخته‌بود. موهای تراشیده‌ی آدم‌ها. خرمایی، سیاه، طلایی، صاف، مجعد. ترسیدم. گفتم این ساختمان که نو بود تا همین چندسال پیش. چه حنابندانی هم گرفته‌بودند سرسیاه زمستان. یادش بخیر. بعد گفتم چندسال گذشته؟ و چیزی یادم نمی‌آمد. گفتم خدایا من نمرده باشم. و برگشتم توی ماشین. انارها هنوز کف ماشین بودند و فهمیدم که هنوز زنده‌ام. مامان توی ماشین منتظرم نشسته‌بود. پاها را جمع کرده‌بود و چهار زانو روی صندلی نشسته‌بود تا انارها را له نکند. داشت کمربندش را می‌بست. گفت خیلی وقت‌ بود کسی حنابندان دعوتمان نکرده‌بود. چقدر هم خرج کرده‌بودند. دویست متر مانده به خانه پارک کردم. درست روبروی مسجد. توی پیاده‌رو، یک تابلوی توقف ممنوع نصب کرده‌بودند. یک زن با چادر کرپ سیاه به میله‌اش تکیه داده‌بود و روی سنگ‌فرش نشسته‌بود. خیلی پیر بود و چادر را زیر چانه‌اش سفت گرفته‌بود و سرش پایین بود. روبروی یک خانه‌ی سی متری نشسته‌بود که سه پله می‌خورد می‌رفت بالا و زنگ بلبلی داشت. من خانه را طوری می‌شناختم که انگار خانه‌ی خودم بوده. کنار زن ایستادیم و به خانه زل زدیم. مقابلش، زیر سایبان خانه، سیمان ریخته‌بودند و دو پله‌ی اولش پیدا نبود. برگشتم و به زن گفتم ما هنوز این خانه را فراموش نکردیم. زن سرش را آورد بالا و به سیمان‌ها نگاه کرد. طوری به هیکل‌اش تکان داد که انگار کمی تردید داشت. چادر را محکم‌تر گرفت و لبخند محوی زد. و دیدم که زن روح‌انگیز است. و من کفش‌هایی بلند به پا داشتم. خیلی بلند. توی خیابان، جا به جا، آب ایستاده‌بود. جوب‌ کناری پر شده‌بود و پاکت خالی آبمیوه‌ای روی‌اش شناور بود. در پناه خانه، روی سیمان‌های نم‌دار نشسته‌بودیم و منتظر بودیم باران بند بیاید و برگردیم خانه. چهارشنبه بود و از پنجره‌ی آن خانه‌ی سی‌متری صدای آکاردئون می‌آمد.

 


می‌توانست کلیسای از رونق‌افتاده‌ی ادونتیست باشد در آستانه‌ی یکی از جنگ‌های داخلی که پروتستانی گستاخ، سیاهی دود آتشی سترگ را به سمت‌اش روانه کرده‌بود. آن‌هم در دل شب.وقتی کشیش میانسالی در حال معاشقه با برده‌ای سیاهپوست بود.در حالی‌که چندساعت قبل راهبه‌های پیرِ صومعه در مراسم عشای ربانی ساعت‌ها در نیایش خالصانه‌شان زمزمه کرده‌بودند: ای روح‌القدس! ای پدر ما که در آسمانی! نان کفاف مارا امروز به ما بده. و ما را در آزمایش میاور بلکه از شریر رهایی ده.از شیطان گسیخته نیز! 


از معدود روزهای عمرم که از وضوحش در خاطرم به آهستگی کاسته می‌شود یکی هم وقتی‌ست که جسورانه از آن دیوار کوتاه بالا رفتم و پریدم توی آن قبرستان متروک.

سال‌ها پیش، قبر ژنرال را از نزدیک دیده‌بودم. یک‌مقبره به شکل ابلیسک که صدوپنجاه سال قبل برای یک فرمانده‌ی انگلیسی ساخته‌بودند. و طی سالیان دورتادورش را چنان درخت و نخل کاشته‌بودند که حالا به پارک ژنرال معروف است. اما گورستان انگلیسی‌ها را هیچ‌وقت از نزدیک ندیده‌بودم. آن‌طرف شهر بود. و درش همیشه بسته بود. اطرافش را دیوار کوتاه کنگره‌داری کشیده‌بودند و روی یک تابلوی آهنی نوشته‌بودند: قبرستان مین انگلیسی!

شش‌سال پیش بالأخره توانستم از آن دیوار کوتاه بروم بالا. ساعت از دو بعد از ظهر گذشته‌بود و تازه زنگ مدرسه را زده‌بودند. تنها نبودم. با تامارا همکلاسی کلیمی‌ام که چشم‌های نافذی داشت رفته‌بودم. در تمام آن سه‌سالی که پشت آن قبرستان درس می‌خواندم دلم می‌خواست از آن دیوار بروم بالا و بتوانم میان قبرها چرخی بزنم. بارها نقشه‌اش را چیده‌بودم‌ اما دست نداده‌بود هیچ‌وقت. آن‌وقت روز خیابان خلوت‌تر از آن بود که توجه کسی به دیوار یک قبرستان متروکه جلب شود. راستش چیز زیادی از قبرستان باقی نمانده‌بود. قبرستان که نه، باغچه‌ای بود که جای‌جای‌اش خس‌وخاشاک و علف هرز روییده‌بود و سنگ‌هایی شکسته و ساییده‌شده روی قبرها را پوشانده‌بود. نوشته‌های اغلب قبرها در طول زمان، از بین رفته‌بود. کنار یک قبر شکسته ایستادم و سعی کردم نوشته‌ی حک‌شده را بخوانم. تامارا پرسید: «چه نوشته؟» گفتم: «سخت می‌توانم خطوط را بخوانم» و قبر را رها کردم. کمی‌ آنسوتر روی یک قبر کوچک، با حروف لاتین، اسم دختری با تاریخ تولد و مرگش نوشته‌شده‌بود. نامش؟ خاطرم نیست. اما یادم می‌آید که دوساله بود و احتمالا به یک خانواده‌ی ارمنی تعلق داشت. و تامارا حدس زده‌بود که در پیِ بیماری رفته‌باشد. راستش با دیدن گورستان در آن وضع، کمی غمگین شدم و دلم سخت گرفت. هر شاخ و علفی که آنجا دیدم زخمه‌ای بود انگار که چشمم را اذیت می‌کرد.

چه شد که یاد آن مخروبه افتادم؟ کمی پیش متن زیر را در اینترنت خواندم و در پی‌اش تصویری از آن گورستان محصور در خاطرم جان گرفت:

|.در سال ۱۹۸۷ یک عکاس پزشکی قانونی که تازه به استخدام پلیس "هاتفیل" در شرق انگلستان درآمده‌بود در اتاق زیرشیروانی خانه‌ی جدیدش به جعبه بیسکوئیتی برخورد که به زودی معلوم شد چیزهایی بسیار باارزش در آن پنهان شده‌است.

"نایجل سورل" که این خانه را از فرزند یک نظامی سابق انگلیسی خریده‌بود در جعبه بیسکوییت ۳۳ حلقه نگاتیو قدیمی "کداک" پیدا کرد.آنچه او پس از ظاهر کردن عکس‌ها دید بسیار فراتر از انتظار بود او به مجموعه‌ای دست پیدا کرده‌بود که روایتی تصویری از سفرها و مأموریت‌های "رالف واتس" افسر سابق ارتش انگلیس در جنگ جهانی اول بوده‌است. واتس که با همسرش به ایران آمده‌بود تصمیم گرفت مشاهداتش در سفر به خاورمیانه و خاور دور را با یک دوربین عکاسی به ثبت برساند.|

 

 

*عکس را داخل کنسولگری انگلیس در بوشهر گرفته‌اند؛ در سال‌های جنگ جهانی اول و اشغال بوشهر توسط انگلیسی‌ها. [ از مجموعه عکس‌های دیریافته‌ی واتس]


• از بلال‌های آن‌شب، چهارتا را جدا کرده‌بودیم برای کباب‌کردن. غروب، گاز‌ پکنیکی را از انبار درآوردیم و زیر مهتابی حیاط، جمع شدیم. زن فندک را که زد شعله یک‌هو آمد بالا و کمی طول کشید تا خاموش شود. ترسیدیم. واشرش را عوض کردیم. مرد بااحتیاط روشنش کرد. این‌بار شعله‌اش طبیعی بود و گُر نگرفت. بلال‌ها را گذاشتیم روی آتش. سرم را خم کردم و سوختن دانه‌های ذرت را نگاه کردم. درهم‌تنیدگی‌شان با آتش. انفجارهای کوچکی بودند در نوع خودشان. در آنی روشن و خاموش می‌شدند. و صدای تق‌تق ترکیدنشان در پس‌زمینه. سیاه‌شدن پوسته‌ی دانه‌ها. و دود! به مرد گفتم: شبیه موشک‌باران دیشب نیست؟ سرش را تکان داد و گفت: هوم.  •

|

• آخرین پست حامد اسماعیلیون را نیم‌ساعت پیش خواندم. در فرودگاه بوده و دوستش هادی را دیده. هادی گیج و بهت‌زده بوده. حامد اسماعیلیون صدایش کرده. هادی برگشته گفته زنم و پسرم. حامد اسماعیلیون گفته زنم و دخترم. از بازرسی فرودگاه رد می‌شوند و همدیگر را بغل می‌کنند و زار می‌زنند. به هم می‌گویند ما داغیم و حالیمان نیست و گریه می‌کنند. در فرودگاه. آن‌طرف گیت. از غربت برگشته. در خاک وطن. در خانه. بعد با هم می‌روند. می‌روند تا به قول خود حامد اسماعیلیون آن چشم‌های درخشان را به خاک بسپارند. این‌ها هنوز داغند و حالیشان نیست. من هم نشسته‌ام اینجا و از تصور اندوه این دو مرد می‌خواهم گریه کنم اما خب می‌دانید اشکی نمانده برایم. حتی دو دانه‌ی کوچک به قدر خیس شدن مژه‌ها. دوماه دهشتناک را از سر گذرانده‌ایم. مثل خواب بود. یک خواب بد پیوسته. از آن‌ها که مدام از کابوسی به کابوسی می‌غلطی. سهم امروز هم شد ۲۰ کشته‌ در اتوبوس جاده‌ی فیروزکوه. •

|

• شبیه پیرهای منزوی شده‌ام. باید بروم پارک. و به‌جای قدم‌زدن، یک‌جا بنشینم. و به گذشتن و رفتن پیوسته‌ی آدم‌ها خیره شوم. •

 

گلاویژنوشت: ساعت انتشار پست‌ها را جدی نگیرید. پست‌ هرروز را صبح روز بعد انتشار میدهم!


 •جروبحث‌شان سر یک چیز بی‌خود بود و از جایی که می‌دانستند این تهدید و خط و نشان کشیدن‌هاشان برای یک‌دیگر، دیگر روی احساسات من اثر ندارد، لذا از مستر به عنوان سفیر سوییس استفاده می‌کردند. اگر فکر می‌کنید اینجور وقت‌ها هم من اتریش‌بازی درمیاورم و میانجی‌گری می‌کنم باید بگویم که سخت در اشتباهید. راستش من گینه‌ی بیسائویی بیش نیستم.قبل‌ترها روسیه بودن جواب می‌داد حالا اما نه. داشتم می‌گفتم، نشسته‌بودم و کف پاهام را به میله‌های بخاری چسبانده‌بودم و به‌طور باکلاسی خیار نمک‌زده می‌خوردم.

بعد یک‌جایی که دیگر داشت حوصله‌ام سر می‌رفت بی‌اختیار از دهانم پرید که: « نه جدی چطوری تونستین بیستْ‌سه‌سال همو تحمل کنین؟.بیستُ‌سه؟؟؟ امروز چندمه؟»

نیم‌ساعت بعد چهارتایی نشسته‌بودیم و آلبوم‌ شب‌عروسی‌شان را ورق می‌زدیم و من قیافه‌ی خودم را با بیست‌وچهار سال پیش مادرم مقایسه می‌کردم و حرص می‌خوردم. روبرویم هم اتحادیه‌ی اروپا تشکیل شده‌بود. دست هرکدام‌شان یک خیار نمک‌زده بود و از خاطرات این بیست‌و‌چهار سال و رابطه‌ی عاشقانه‌ی یواشکی‌شان قبل ازدواج می‌گفتند و ریز ریز می‌خندیدند و دیگر دعوا نمی‌کردند. •

|

• انگار که بعد از حوادث اخیر و اتفاقات هولناکش و در آنی فروخوردن آن‌همه خشم و غصه‌ی پیوسته، ولع شنیدن مرثیه داشته‌باشم. پنداری روحم سوگ بخواهد، ملال بخواهد، رثا بخواهد، ترک مصیبت و خصم از تن بخواهد. مثل یک توده‌ی بدخیم. کشنده و نفس‌گیر. بارها و به استمرار در این چندروز به خودم آمدم که کنترل به دست، در حال تعویض شبکه‌های داخلی، در پی سرودهای سوگ یا نوحه‌های مذهبی‌ام. اگر تمام می‌شد و برنامه‌ی گفت‌وگو محوری به صفحه می‌آمد باز جست‌وجو را از سر می‌گرفتم و اگر هم‌زمان چندشبکه در حال پخش سرود و نوحه بودند بی‌شک آنی انتخابم بود که نوای سوک‌تری داشت و می‌توانست اشکم را بی‌ضرب و زوری دربیاورد. حالا پس از روزها و این ذره ذره بیرون ریختن‌های تدریجی انگار کمی به قول معروف سبک شده‌ام. دیگر سنگین نیستم. حسی که ماه‌ها در من نبود و حالم را به وخامت برده بود و سخت در پی‌اش بودم. رهایی. •

|

• دوروز پیش محیا حامدی عزیز ترانه‌اش را منتشر کرد. همان‌شب در توییتر هم به اشتراک گذاشت و نوشت: «دِنگ، برای تمام عشق‌های تکه‌پاره شده در جنگ». آخرشب، ترانه را در سوندکلود گوش کردم و آنقدر این صدا و خود ترانه معرکه و همه‌چیزتمام بود که باید برایش کلاه از سر برداشت. راستش حیف آمد که نشنیده بماند. کاش سراغش را بگیرید. عنوان هم بخشی از ترانه‌‌ی محیاست. ترانه‌ی Deng. •


روی آخرین صندلی ردیف اول نشسته‌ام. زن، ردیف مجاور، روبروی نیم‌رخ من نشسته. دوقدم فاصله داریم و بی‌شک الان به لکه سفید کنار لبم که حالا اندازه‌ی یک‌سکه‌ی پنجاه‌تومانی‌ست زل زده. تشخیص زن، نوعی قارچ پوستی بود. مرد گفت از مواد آرایشی‌ست که روی پوستت می‌مالی. دکتر ولی کم‌تجربه بود و نتوانست مثل آن‌ها سریع تشخیص بدهد و در نهایت آزمایش نوشت. زن ترکیب دونوع پماد را تجویز کرده و اطمینان دارد که جواب می‌دهد. من اما از مالیدن هرچیز چربی به پوستم امتناع می‌کنم. حتی موقع خرید کرم مرطوب‌کننده به فروشنده‌های پشت پیشخوان داروخانه‌ها بارها تاکید کرده‌ام چیزی می‌خواهم که سریع جذب پوست شود و چرب نباشد. آزمایش را پشت گوش انداخته‌ام. و لکه هی دارد بزرگ می‌شود. عادت کرده‌ام زیر یک خروار کرم‌پودر پنهانش کنم. امروز پوستم است. خبری از آن لایه‌‌ی‌ ضخیم پوشاننده نیست. از این بابت کمی احساس شرم‌ساری دارم. یقین دارم که خیلی زشت‌ام. صبح خوابم برد. ساعت از هشت گذشته‌بود و خیلی خسته بودم اما دل نمی‌کردم به بستن کتابی که می‌خواندم. تمام صدوهشت صفحه را یک‌نفس خواندم. تمامش کردم. هجده داستان کوتاه از آیدا احدیانی. آیدا وبلاگ‌نویس خوبی‌ست و داستان‌هایش همه از جنس خودش هستند. ملغمه‌ای از واقعیت و توهم. نه ناشیانه که توی ذوق بزند. کتاب خوبی بود و ارزش بیدارماندن را داشت. اما اگر می‌دانستم که کمتر از دوساعت بعد، زن بیدارم می‌کند شاید موکولش می‌کردم به زمان دیگری. زن، بیدارم کرد. درحالی‌که نمی‌توانستم چشم‌ها را باز نگه‌دارم. با چشم‌های بسته رفتم دستشویی. و کمی در آن وضعیت سعی کردم بخوابم. شاید چندثانیه‌ای شد. بعد به قدر پیدا کردن شلنگ، یک چشمم را نیمه باز کردم. موقع مسواک زدن هم خواب بودم و دست‌ راستم خودش اتوماتیک‌وار دندان‌هایم را شست. شلوارم را به سختی عوض کردم. یک کاپشن سیاه پسرانه که از کمد محمود کش رفته‌ام با یک کلاه ضخیم پوشیدم و سوار ماشین شدم. تمام راه خواب بودم. در آینه‌ی آسانسور ساختمان پزشکان خودم را نگاه کردم و دلم می‌خواست از فرط زشتی و پف‌بودن بزنم زیر گریه. در مطبیم. زن، نوبتش را نیم‌ساعت زودتر فرض کرده و حالا باید منتظر بمانیم. به نیم‌ساعتی که از من ربوده‌شده فکر می‌کنم. شاید آن نیم‌ساعت خواب بیشتر، کمی خستگیم را تقلیل می‌داد و می‌توانستم کمی کرم‌پودر بزنم. نه مثل همیشه یک‌لایه‌ی ضخیم که پوستم را صاف و یک‌دست کند. فقط به قدر مخفی‌سازی این لکه‌ی کذایی. منشی یک مرد است. شاید سی‌و‌پنج تا چهل‌ساله. کارش را با دقت انجام می‌دهد. بی‌آنکه حواسم باشد مدام اطرافیانم را زیرچشمی زیر نظر دارم تا مطمئن شوم کسی به صورت من و آن‌لکه‌ی سفید، جوشگاه‌هایی که ردشان مانده و موهای درآمده‌ی پشت لب و زیر ابرویم نگاه نمی‌کند. کسی حواسش به من نیست. به جز زن. زن دارد نگاهم می‌کند. نتوانستیم دو صندلی خالی کنار هم پیدا کنیم. شاید اگر بغل‌دستش بودم انقدر نگاهم نمی‌کرد. کنارم یک خانواده‌ی چهارنفره نشسته‌اند. پدر خانواده بچه‌ها را سرگرم کرده. و توی دست زنش ، دفترچه و چندبرگه‌ی آزمایش دیده می‌شود. رژلب بی‌کیفیتی به لب‌هاش زده و پنکک را ناشیانه مالیده. یک طرف گونه‌اش سفیدتر از پیشانی به نظر می‌آید. بیشتر به یک آرایش هول‌هولکی توی ماشین شبیه است که نصفه‌کاره مانده. منشی با همان انگشتی که خودکار آبی لایش است ریشش را می‌خاراند. بیماری از اتاق دکتر خارج می‌شود. منشی، زنِ خانواده را صدا می‌زند. زن با شوهرش می‌روند برای ویزیت. بچه‌ها می‌مانند. یکی تقریبا شش‌ساله و دیگری سه‌ساله. بچه‌ها می‌روند سمت آب‌سرد‌کن و هرکدام یک لیوان یک‌بارمصرف برمی‌دارند. هردو لیوان‌ها را پر می‌کنند. کنار آب‌سردکن، سطل زباله‌ی بزرگی‌ست. بچه‌ها کنارش ایستاده‌اند و آب می‌خورند. شش‌ساله نصف آبش را می‌خورد و میله‌ی متحرک پایین سطل را با‌ پا فشار می‌دهد. در سطل یک‌هو باز می‌شود. سه‌ساله کمی لیوانش را به سمت شمال شرقی متمایل می‌کند و با تعجب به در سطل که ناگهانی باز شده نگاه می‌کند. شش‌ساله لیوان نصفه‌اش را پرت می‌کند توی سطل و پایش را از روی میله برمی‌دارد. در سطل می‌آید پایین اما بسته نمی‌شود. لیوان سه‌ساله میان سطل و در سطل گیر کرده. لبه‌ی لیوان در تماس کامل با در سطل است. کسی حواسش به آن‌ها نیست. فقط من می‌بینم‌شان. شش‌ساله این‌بار با دست، در سطل را باز می‌کند و منتظر سه‌ساله می‌ماند. سه‌ساله دودل است. انگار هنوز تشنه است. کمی دیگر از آب لیوان می‌خورد و باقی‌مانده‌ی آب را توی سطل خالی می‌کند بعد لیوان را پرت می‌کند. در سطل بسته می‌شود و هردو می‌آیند کنار من می‌نشینند و خودشان را محکم روی صندلی‌ها می‌کوبند و می‌خندند. صندلی‌ها به هم متصل‌اند. با هربار پریدن‌شان من هم تکان می‌خورم. منشی انگار گرمش شده. کولر را روشن می‌کند. دریچه‌ی کولر دقیقا روبروی من است. زیپ کاپشن را تا آخر کشیده‌ام بالا و کلاه را تا گردن کشیده‌ام پایین. روبرویم، زیر کولر، شمال غربی جایی که منشی نشسته یک قاب عکس به دیوار میخ‌کوب شده. چهار کودک شاد و بازیگوش در عکس رو به لنز لبخند زده‌اند و دست‌هاشان را بالا برده‌اند. یکی سفید، یکی سیاه، یکی دورگه، آن‌یکی هم احتمالا سرخ‌پوست!

موقع برگشت، شیشه‌ی ماشین را می‌کشم پایین. هوا ابریست. نبش خیابان، توی پیاده‌رو، چندنفر کنار یک مجسمه جمع شده‌اند و حرف می‌زنند. ماشین کمی می‌پیچد و مجسمه‌ی یک مرد را می‌بینیم که روی تخته‌سنگی ایستاده، پاها را به عرض شانه باز کرده و میله‌ی بزرگی را با هر دو دست گرفته و می‌خواهد آن را در تخته‌سنگ فرو کند. مرد با میله‌ی در دستش، سراسر به رنگ مس‌اند. یک مجسمه‌ی کاملا مسی. تخته‌سنگ اما واقعی‌ست و رویش یک لوح فی براق چسبانده‌اند که توضیحاتی رویش حک شده. پیداست مجسمه را تازه نصب کرده‌اند. یک آقا رفته روی تخته‌سنگ کنار مجسمه ایستاده و دارد با پایینی‌ها حرف می‌زند. احتمالا بخواهند جای مجسمه را عوض کنند.

به خانه که می‌رسم خودم را در آینه نگاه می‌کنم. پفیِ صورتم رفته و حالا زیباترم. مستر هنوز خواب است. بی‌صدا لباس‌ها را عوض می‌کنم و می‌خزم زیر پتو. گلاویژ امروز خوابش می‌آید.

 


مرد از دریا برگشته. چندتا از ماهی‌ها‌ی یکی از گرگورها خراب و زخمی‌ شده‌اند. مرد خرچنگ‌های نارنجی را نشانم می‌دهد و می‌گوید کار این‌هاست که با ماهی‌ها یک‌جا گیر افتاده‌بودند. فکر می‌کنم ما آدم‌ها هم گاهی چقدر شبیه این خرچنگ‌های نارنجی می‌شویم. وقتی که محدودمان می‌کنند و دست‌وپازدن‌ها و تقلاکردن‌مان، برای رهایی از آن وضعیت، کاری از پیش نمی‌برد شروع می‌کنیم به چنگ‌زدن اطرافیان و ضعیف‌ترها. بالأخره یک‌جا باید این عقده‌ی خودقوی‌پنداری‌مان خالی شود انگار!


• میان جست‌وجو‌های دیشبم در گوگل اتفاقی رسیدم به یک عکس قدیمیِ سیاه‌وسفید با یکی دو اسمی در ذیل. صفحه را با باز کردم. چند عکس و یک نقشه و یک‌سری اسامی ناآشنا و مختصر اطلاعاتی بود. می‌خواندم و باور نمی‌کردم این هم بخشی از تاریخ ما بوده. تاریخ معاصری که انگار به عمد خواسته‌باشند سر به نیست شود.‌ بس‌که خطرناک بوده و نباید به دست آدم‌ها می‌افتاده. شاید آثار مکتوبی هم بوده که از بین برده‌باشند از آن دوران برآشوبنده. و هم‌زمانی‌اش با جنگ جهانی دوم و اشغال ایران هم می‌تواند دلیلی باشد به نپرداختن‌‌اش توسط مورخ‌ها میان آن همه غائله. تنها یک پژوهشگر فرانسوی چندصفحه‌ای ازش نوشته‌بود که نتوانستم متن کامل‌اش را بیابم. همان‌ها هم که خواندم بس‌‌که دچار استیصال بود واژه به واژه‌اش، می‌خواندم و به هیجان گُرگرفته‌ای دچار می‌شدم. می‌تواند بستری باشد برای یک داستان بلند. اگر عمرم به درازا کشد خواهم نوشت. آن‌روز که سوادی رفیع باشد و سیطره‌ای بر آن حوادثِ زایل و آدم‌های معدوم‌. بعد از سفری شاید. تعقیب ردّپاهای هفتادساله. بوکشیدن آن تکه از خاکی که مفرّ و مأوای عده‌ای بوده یک زمانی. نشستن بر نُکه‌های تپه‌هاش و نجواهای آشوب‌ناک آدم‌هاش را با گوش جان شنیدن. و زخم‌های بویْناک تن‌ها را فهمیدن. شاید پیرمرد‌هایی پیدا کنم هشتاد و پنج یا نودساله. راوی خاطرات گزنده و نه‌‌آن‌چنان پروپیمان کودکی‌شان باشم پیش از مرگ. ریسمانی که بدوزد روایت‌های شندره را به هم. که برابر بیفتد با تکه‌ی بکری از آن دوران. دورانی که زیر آوار تاریخ مانده‌باشد انگار. و صدایش را کس نفهمیده‌باشد میان هیاهوها. ردپاها را یک‌روز می‌گیرم و می‌رسم به آوار و خاک‌وخل تاریخ است که می‌رود کنار. که کلمه می‌شود برای نوشتن. برای خواندن. شاید دل نکردم در این‌جا چاپش کنم. از هراس سانسور و درز گرفتن جمله‌ها. •

|

• چندساعت بعد، نیمه‌شب بود. چیزی نمانده‌بود به صبح. زن بیداربود و داشت کلاهی می‌بافت برای من. صدایم کرد که بیا یک نویسنده را آورده‌اند در تلویزیون. رفتم و دیدم قادرعبدالله است. در قاب یکی از شبکه‌های فارسی‌زبان ماهواره. اولِ مصاحبه بود و داشت می‌گفت قادر عبدالله را از نام دوتن از رفیقان دوران جوانی‌اش وام گرفته و خودش از نواده‌های میرزاابوالقاسم قائم‌مقام فراهانی‌ست. زن پرسید: این قائم‌مقام که می‌گوید آدم معروفی بوده؟ گفتم: وزیر عباس‌میرزای‌ قاجار بود در فیلم تبریز در مه؛ یادت هست؟. قادرعبدالله ادامه داد: همیشه آرزو داشتم نویسنده شوم اما می‌دانستم تا ابد زیر سایه‌ی اسم و رسم جدم خواهم بود هروقت که اسم قائم‌مقام فراهانی بیاید اوست که در یاد آدم‌ها جان می‌گیرد نه من. باید از این سایه کنده می‌شدم و قادرعبدالله شدم. گفت که در هلند خیلی مشهور است و رمان‌هایش به ۲۷زبان تا به حال ترجمه شده و چند جایزه‌ی ادبی گرفته. اما کسی در ایران کتاب‌هایش را ترجمه نمی‌کند. گفت که پشیمان نیست از اینکه در غربت می‌نویسد. و عقیده‌ و قلمش را به دست سانسورچی‌ها نسپرده. از داستان‌هاش گفت که همه ایرانی‌اند و موردپسند اروپایی‌ها. مجری ازش پرسید: رمان «خانه‌ی‌ مسجد» تکه‌هایی دارد که عادی نیست و با واقعیت هم‌خوانی ندارد مثلا آنجا که حاج‌آقا الصّابری، امام‌جماعت مسجد را پیرزن‌ها می‌برند و حمام می‌کنند. این مگر مغایر احکام اسلامی و نفی لمس نامحرم نیست. قادرعبدالله گفت: این شخصیت کاملا واقعی‌ست. الصّابری شوهرعمه‌‌ام بوده و تشت و آفتابه‌های مخصوص داشته که پیرزن‌ها با آن تن‌اش را می‌شستند! غیرعادی‌ست و همین خواندنی‌اش کرده. در آخر گفت که پاسپورت ایرانی ندارد اما یک‌روز برمی‌گردد تا این خفقانی که نویسنده‌های ایرانی را دست‌وپا بسته نگاه داشته و خلاقیت‌شان را با حذف و سانسور زایل کرده ببیند و طعم‌اش را بچشد. •

 

عنوان: پرویز اسلام‌پور


خانه سردتر از بیرون بود. هر چند دقیقه یک‌بار فیوز می‌پرید و بخاری‌ها خاموش می‌شدند. مأمور اداره‌ی برق از حیاط بیرون رفت و یک فیوز کهنه و خاک‌گرفته از ماشین‌اش آورد. گفت‌ فیوزتان نیم‌سوز شده و نشان‌مان داد. فیوز کهنه را وصل کرد و گفت: «قابلی نداره. پنجاه تومن میشه» شماره کارت خواستم. گفت: نقدی پرداخت کنید. گفتم: نقد ندارم. فیوز کهنه را دوباره درآورد و فیوز نیم‌سوز را وصل کرد و رفت. دو دقیقه‌ی بعد دوباره فیوز پرید و بخاری‌ها خاموش شدند. مستر را آوردیم توی حیاط و توی آفتاب نشاندیم‌اش تا کمی گرم شود. رفت کنار باغچه‌ی نارنج و سرش را خم کرد و صدایم زد. گفت: ببین! ببین! چقدر وِجتِبل! گفتم: هوم. ولی این‌ها سبزی نیست آجی. علف درآمده. زن گفت: علف نیست که. گوجه‌ست! گفتم: اِ.! مستر گفت: نععع. تومیتو نیست. علفه! مرد آمد و رفت یک فیوز نو خرید و برگشت. قیمت را پرسیدم. گفت: «سی‌ودوتومن» دوباره تماس گرفتیم. بعد از یک‌ساعت آمدند فیوز را وصل کردند و رفتند. مرد گفت: خاک دهات بهتر است برای گوجه. گیرمان آمد، گلدان بگیریم و بکاریم. زن گفت: توی باغچه درآمده. مستر گفت: نه علف بود. تومیتو قرمزه! مرد گفت: آنجا گربه‌ها می‌روند گوه می‌کنند، ‌گوجه‌هاش رسید دست نزنید. مستر گفت: بابا! اصلا تومیتو نیست همه‌اش علفه مثِ.مثِ وجتبل!


• قبل از قرنطینه، به مستر قول داده‌بودم ببرمش اسکله‌ی نزدیک خونه‌مون و قایق‌ها و لنج‌هارو نشونش بدم. ولی یهو قرنطینه شد و بدقول شدم. از اون موقع، هرروز براش یه قایق کاغذی رنگی درست کردم در اندازه‌های مختلف، از قد دستم گرفته تا قایقای بندانگشتی. و بهش گفتم یه روزی که خیلی زیاد شدن باهاشون برات یه اسکله می‌سازم، بعدش گوش‌ماهی‌مو چسبوندم به گوشش و گفتم صدای موجا رو می‌شنوی؟ •

|

• روتین شبانه‌مون تو قرنطینه هم اینجوریه که هرشب یه کتاب قصه‌ی جدید از طاقچه دانلود می‌کنم و براش می‌خونم و عکساشونو با هم نگاه می‌کنیم. اوائل خیلی به جمله‌ها دقت می‌کرد و حرفامو تکرار می‌کرد یا می‌دیدم بیشتر از اینکه حواسش به داستان باشه، تصویرسازی‌ها رو نگاه می‌کنه و بعد دیگه حوصله‌اش سر میره و گوش نمیده. چندشبه سعی می‌کنم روی تصویرهای کتاب، داستان رو پیش ببرم و فکر می‌کنم اینجوری بهتره. (کتاب قدم یازدهم رو‌ پیشنهاد میدم.)

بعضی شبا ازش می‌خوام که اسم چیزایی که تو تصویر هست رو بهم یاد بده که خب یا می‌دونه و میگه یا نمی‌دونه و حدس می‌زنه. 

چندروز پیش، وسط ظهر، یهو عصبانی اومد سراغم که بیا بریم با گربه‌هه دعوا کنیم که اومده پشت پنجره‌ی اتاق ایستاده و چراغ هوا رو خاموش کرده! گفتم منظورت آفتابه؟ یکم مکث کرد و گفت: آره. اسمش یادم رفته‌بود. •

|

• برداشتن کاسه استیلی قدیمیِ مامان و دوتایی رفتن به باغچه و جمع‌کردن بهارنارنج از زیر درختا و خشک‌کردن لیموامانی‌ها هم کلی کشف برامون داشت دم‌دمای عید. مثلا یه عنکبوت سیاه روی دیوار حیاط پیدا کردیم و تو ظرف پلاستیکی با خودمون آوردیمش تو اتاق. باهاش حرف زدیم و بازی کردیم و اسمشو گذاشتیم بوتی. متاسفانه بوتی دوتا از پاهاشو جا گذاشته یه‌جایی، و راه‌رفتن براش سخته. مستر ازم خواسته که بوتی رو ببریم دکتر و براش دوتا پا بخریم. بوتی دوست جدیدمونه!

 یا مثلا اون‌روز که دوست داشت پرواز کنه، افقی رو دستم بلندش کردم و گفتم بال بزن! پرواز کن! و اونم بال می‌زد و من تو حیاط لابه‌لای درختا می‌چرخوندمش. وسطش گفت: آبجی تو هم پرنده‌ای؟ گفتم نه پرنده‌ تویی. من شاخه‌‌ام. •

|

•دیروز ازم پرسید: گلاوییییییژ! مدادا هم حرف می‌زنن؟ که من تأیید کردم که بلههه بلههه مدادا هم حرف ‌می‌زنن ولی خب ما نمی‌تونیم بشنویم، چون صداشون خیلی یواشه، مثل مورچه‌ها. •

 

 

گلاویژ‌نوشت: غزل عزیز از کارهای معمولی اما دل‌خوش‌کنک در ایام قرنطینه پرسیده‌بود چندروز پیش. تکه‌ای از این پست رو در گروه نوشتم و فرستادم. فاطمه بهروزفخر (نویسنده‌ی کتاب حوای نوشتنت) ریپلای زد و نوشت: تو خواهری هستی که از وسط قصه‌ها راهت به دنیای واقعی باز شده. و غزل تکه‌ای از این پست رو در کانالش قرار داد همون شب و بهم گفت: چه شاخه‌ی قشنگی!

ای خدای افسانه‌ها و کلمه‌ها و خیال‌ها! قصه‌های این شاخه داره تموم میشه. کاغذرنگیاشم همین‌طور. چندتا روز طول می‌کشه تا یه اسکله ساخته بشه؟ هوم؟ 

 


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

gbdb ارتباط نویسنده شاعر (اکبر کوراوند) رمان و داستان دل نوشته های عاشقانه دریایی ها مجله سبز قالب بیان بلاگ server101100 اشپزی